سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نوشته شده در 88/8/17:: 11:2 صبح

 
شدم با چت اسیر و مبتلایش
شبا پیغام میدادم از برایش
به من میگفت هجده ساله هستم
تو اسمت را بگو !من هاله هستم
بگفتم اسم من هم هست محمد
ز دست عاشقی صد داد و بیداد
بگفت هاله ز موهای کمندش
کمان ابروان ?قد بلندش
بگفت چشمان من خیلی فریباست
ز صورت هم نگو البته زیباست
ندیده عاشق زارش شدم من
اسیرش گشته بیمارش شدم من
ز بس هر شب به او چت می نمودم
به او من کم کم عادت می نمودم
در او دیدم تمام آرزوهام
که باشد همسر و امید فردام
برای دیدنش بی تاب بودم
ز فکرش بی خور و بیخواب بودم
به خود گفتم که وقت آن رسیده
که بینم چهره آن نور دیده
به او گفتم که قصدم دیدن توست
زمان دیدن و بوییدن توست
ز رویارویی ام او طفره میرفت
هراسان بود او از دیدنم سخت
خلاصه راضی اش کردم به اجبار
گرفتم روز بعدش وقت دیدار
رسید از راه وقت و روز موعود
زدم از خانه بیرون اندکی زود
چو دیدم چهره اش قلبم فرو ریخت
تو گویی ا ژدهایی بر من آویخت
به جای هاله ناز و فریبا
بدیدم زشت رویی بود انجا
ندیدم من اثر از قد رعنا
کمان ابرو و چشم فریبا
مسن تر بود او از مادر من
بشد صد خاک عالم بر سر من
ز ترس و وحشتم از هوش رفتم
از آن ماتم کده مدهوش رفتم
به خود چون امدم دیدم که او نیست
دگر آن هاله بی چشم و رو نیست
به خود لعنت فرستادم که دیگر
نیابم با چت از بهر خود همسر
بگفتم سر گذشتم را به جاوید
به شعر آورد او هم آنچه بشنید
که تا گیرید از آن درسی به عبرت
سرانجامی ندارد قصه ی چت
_________________

این کاربر برای همیشه از وبزیست رفته است



کلمات کلیدی :