نوشته شده در 88/6/12:: 2:40 صبح
هر شب طفل دلم لجوجانه پا بر زمین می کوبد و هر لحظه تو را بهانه می کند. نمی دانم چه جوابش را دهم که رهایی از دستش بسی دشوار است و من سخت ناتوان.
از که حتی نمی دانم به کدامین گناه به سرزمین نفرت تبعید شده ام. آرام آرام قصه ی آمدنش را تکرار می کنم تا دوباره به خواب رود...............
تا به کی فریبش دهم؟ تا به کی دلخوش به آمدنت کنم؟
همین امروز قسم می خورم که فراموشت کنم اما چگونه؟ وقتی باران بید مجنون و سیب سرخ تداعی کنده توست........... نه هنوز از سنگ نشده ام..............
بادکنک بغضم بی اراده می ترکد طفل دلم هراسان از خواب می پرد و دوباره تو را بهانه می کند.
کلمات کلیدی :