نوشته شده در 88/8/1:: 8:28 صبح
((با یه شکلات شروع شد.من یه شکلات گذاشتم تو دستش....اونم یه شکلات گذاشت تو دست من.....من بچه بودم اونم بچه بود....سرمو بالا کردم سرشو بالا کرد...دید که منو میشناسه.خندیدم...گفت دوستیم؟.......گفتم دوست دوست....گفت تا کجا؟......گفتم دوستی که تا نداره!....گفت تا مرگ...خندیدم و گفتم:من که گفتم تا نداره.........گفت باشه تا پس از مرگ...گفتم:نه نه نه نه!........ تا نداره.........گفت:قبول..تا اونجا که همه دوباره زنده میشن.یعنی زندگی پس از مرگ.....بازم با هم دوستیم....تا بهشت...تا جهنم...تا هر جا که باشه منو تو با هم دوستیم.....خندیدم و گفتم:تو براش تا هر کجا که دلت میخواد یه تا بزار....اصلا یه تا بکش از سر این دنیا تا اون دنیا.....اما من اصلا براش تا نمی زارم...نگام کرد...نگاهش کردم....باور نمی کرد...میدونستم اون می خواست حتما دوستی ما تا داشته باشه.....دوستی بدون تا رو نمیفهمید......گفت بیا برای دوستیمون یه نشونه بزاریم....گفتم باشه...تو بزار.....گفت شکلات.............هر بار که همدیگرو میبینیم.....یه شکلات مال تو...یکی مال من.......باشه؟گفتم باشه....هر بار یه شکلات می زاشتم توی دستش....اونم یه شکلات تو دست من.....باز همدیگه رو نگاه میکردیم....یعنی که دوستم...دوست دوست....من تندی شکلاتمو باز میکردم میذاشتم تو دهنم و تند وتند می مکیدم.....میگفت:شکمو.....تو دوست شکموی منی.....!و شکلاتشو می ذاشت تو یه صندوقچه کوچولوی قشنگ....می گفتم بخورش.....می گفت تموم می شه......می خوام تموم نشه....برای همیشه بمونه.....صندوقش پر از شکلات شده بود.....هیچکدومش رو نمی خورد..من همش رو خورده بودم.....گفتم اگه یه روز شکلاتاتو مورچه ها بخورن...........یا کرم ها......اونوقت چی کار میکنی؟گفت مواظبشون هستم.....می گفت میخوام نگهشون دارم تا موقعی که دوست هستیم....و من شکلاتامو می زاشتم توی دهنم و می گفتم نه نه نه.....تا نداره....دوستی که تا نداره.......یک سال.....دو سال.....چهار سال......هفت سال....ده سال...............بیست سالش شده......اون بزرگ شده...منم بزرگ شدم........من همه ی شکلاتامو خوردم......اون همه ی شکلاتاشو نگه داشته.....اون امشب اومده تا خداحافظی کنه........می خواد بره...بره اون دور دورا......می گه میرم اما زود بر میگردم....من که میدونم میره و بر نمی گرده.......یادش رفت شکلات به من بده....من که یادم نرفته.....یه شکلات گذاشتم کف دستش......گفتم این برای خوردنه....یه شکلاتم گذاشتم کف اون دستش......گفتم اینم آخرین شکلات برای صندوق کوچیکت.....یادش رفته بود یه صندوقی داره برای شکلاتاش........هر دو تا رو خورد.....خندیدم.....میدونستم دوستی من تا نداره........می دونستم دوستی اون تا داره.....مثل همیشه.....خوب شد همه ی شکلاتامو خوردم.....اما اون هیچ کدومشو نخورده.....حالا با یه صندوق پر از شکلاتای نخورده چی کار میکنه؟))
کلمات کلیدی : تنهای تنها