سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نوشته شده در 88/6/8:: 1:26 عصر

 

یک برگ دیگر از تقویم عمرم را پاره می کنم
امروز هم گذشت
با مرور خاطرات دیروز
با غم نبودنت..و سکوتی سنگین
و من شتابان در پی زمان بی هدف
فقط میروم ..فقط میدوم
یاسها هم مثل من خسته اند از خزان و سرما
گرمی مهر تو را میخواهند
غنچه های باغ هم دیگر بهانه میگیرند
میان کوچه های تاریک غربت و تنهایی
صدای قدمهایت را می شنوم اما تو نیستی
فقط صدایی مبهم
قول داده بودی برایم سیب بیاوری
سیب سرخ خورشید
سیب سرخ امید
یادت هست؟؟؟
و رفتی و خورشید را هم بردی
و من در این کوچه های تنگ و تاریک
سرگردانم و منتظر
برگی از زندگی ام را ورق میزنم
امروز به پایان دفترم نزدیکم

http://iranpic.irlook.com




کلمات کلیدی :

نوشته شده در 88/6/8:: 12:0 عصر

 

کی میگه گریه قشنگه حیف تو چشات ببارن

 روی زخمهای ترانه مرحم اشک و بذارن

 من باید گریه کنم من نه تو که بوته ای یاسی

تفلی چشمام که یه عمره شدن از دستم آسی

اشکاتو بذار برای روزی که من دیگه نیستم

 روزی که ردمو از هرکی بگیری میگه نیستم

وقتی از تو دور و دورم چه تحملی چه صبری

 وقتی از تو دور و دورم وقتی هیچکی رو ندارم

که بشه سنگ صبورم

 به خدا قسم شکستم به خداکه پیر پیرم

 سرنوشت ما همینه تو بمونی من بمیرم

 بعض و فاصله شکسته صورت ترانه خیسه

 کاش میشد قصه ای ما رو یکی از نو بنویسه

 ماهی همیشه تشنم توی این آب گل آلود

بغض تو نشکن عزیزم گریه سرنوشت من بود

 نه تو اومدی نه بارون هرچی چشم به جاده دوختم

 توی حراجی گریه ساده اشکامو فروختم...

عزیزم اشکا قسمت منه نمیخوام تو چشمات اشک رو ببینم پس به خاطر خدا دیگه اشک نریز.اگه بخوای اشک بریزی میدونی که چی به روزم میاد گلم.پس خواهش میکنم به حرف گوش بده گلم...

دوست دارم عزیزم...




کلمات کلیدی :

نوشته شده در 88/6/8:: 11:52 صبح

 

وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو "داداشی" صدا می کرد .
به موهای مواج و زیبای اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه . اما اون توجهی به این مساله نمیکرد .
آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست . من جزومو بهش دادم .بهم گفت:"متشکرم".
میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم .
تلفن زنگ زد .خودش بود . گریه می کرد. دوستش قلبش رو شکسته بود. از من خواست که برم پیشش. نمیخواست تنها باشه. من هم اینکار رو کردم. وقتی کنارش رو کاناپه نشسته بودم. تمام فکرم متوجه اون چشمهای معصومش بود. آرزو میکردم که عشقش متعلق به من باشه. بعد از 2 ساعت دیدن فیلم و خوردن 3 بسته چیپس ، خواست بره که بخوابه ، به من نگاه کرد و گفت :"متشکرم " .
میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم .
روز قبل از جشن دانشگاه پیش من اومد. گفت :"قرارم بهم خورده ، اون نمیخواد با من بیاد" .
من با کسی قرار نداشتم. ترم گذشته ما به هم قول داده بودیم که اگه زمانی هیچکدوممون برای مراسمی پارتنر نداشتیم با هم دیگه باشیم ، درست مثل یه "خواهر و برادر" . ما هم با هم به جشن رفتیم. جشن به پایان رسید . من پشت سر اون ، کنار در خروجی ، ایستاده بودم ، تمام هوش و حواسم به اون لبخند زیبا و اون چشمان همچون کریستالش بود. آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه ، اما اون مثل من فکر نمی کرد و من این رو میدونستم ، به من گفت :"متشکرم ، شب خیلی خوبی داشتیم " .
میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم .
یه روز گذشت ، سپس یک هفته ، یک سال ... قبل از اینکه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصیلی فرا رسید ، من به اون نگاه می کردم که درست مثل فرشته ها روی صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگیره. میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون به من توجهی نمی کرد ، و من اینو میدونستم ، قبل از اینکه کسی خونه بره به سمت من اومد ، با همون لباس و کلاه فارغ التحصیلی ، با گریه منو در آغوش گرفت و سرش رو روی شونه من گذاشت و آروم گفت تو بهترین داداشی دنیا هستی ، متشکرم.
میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم .
نشستم روی صندلی ، صندلی ساقدوش ، اون دختره حالا داره ازدواج میکنه ، من دیدم که "بله" رو گفت و وارد زندگی جدیدی شد. با مرد دیگه ای ازدواج کرد. من میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون اینطوری فکر نمی کرد و من اینو میدونستم ، اما قبل از اینکه بره رو به من کرد و گفت " تو اومدی ؟ متشکرم"
میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم .
سالهای خیلی زیادی گذشت . به تابوتی نگاه میکنم که دختری که من رو داداشی خودش میدونست توی اون خوابیده ، فقط دوستان دوران تحصیلش دور تابوت هستند ، یه نفر داره دفتر خاطراتش رو میخونه ، دختری که در دوران تحصیل اون رو نوشته. این چیزی هست که اون نوشته بود :
" تمام توجهم به اون بود. آرزو میکردم که عشقش برای من باشه. اما اون توجهی به این موضوع نداشت و من اینو میدونستم. من میخواستم بهش بگم ، میخواستم که بدونه که نمی خوام فقط برای من یه داداشی باشه. من عاشقش هستم. اما .... من خجالتی ام ... نمی‌دونم ... همیشه آرزو داشتم که به من بگه دوستم داره. ....
ای کاش این کار رو کرده بودم ................."




کلمات کلیدی :

نوشته شده در 88/6/8:: 11:29 صبح

پسر کوچکی وارد داروخانه شد، کارتن جوش شیرنی را به سمت تلفن هل داد. بر روی کارتن رفت تا دستش به دکمه های تلفن برسد و شروع کرد به گرفتن شماره ای هفت رقمی. مسئول دارو خانه متوجه پسر بود و به مکالماتش گوش داد. پسرک پرسید،" خانم، می توانم خواهش کنم کوتاه کردن چمن ها را به من بسپارید؟" زن پاسخ داد، کسی هست که این کار را برایم انجام می دهد." پسرک گفت:"خانم، من این کار را نصف قیمتی که او می گیرد انجام خواهم داد". زن در جوابش گفت که از کار این فرد کاملا راضی است. پسرک بیشتر اصرار کرد و پیشنهاد داد،" خانم، من پیاده رو و جدول جلوی خانه را هم برایتان جارو می کنم، در این صورت شما در یکشنبه زیباترین چمن را در کل شهر خواهید داشت." مجددا زن پاسخش منفی بود". پسرک در حالی که لبخندی بر لب داشت، گوشی را گذاشت. مسئول داروخانه که به صحبت های او گوش داده بود به سمتش رفت و گفت: "پسر...از رفتارت خوشم میاد؛ به خاطر اینکه روحیه خاص و خوبی داری دوست دارم کاری بهت بدم" پسر جوان جواب داد،" نه ممنون، من فقط داشتم عملکردم رو می سنجیدم، من همون کسی هستم که برای این خانوم کار می کنه



کلمات کلیدی :

نوشته شده در 88/6/6:: 2:19 عصر

 

شبی پرسیدمش با بی زبانی بجز من آیا کسی را دوست داری؟

 به روی گونه اش جاری شد از شرم!

درون گریه هایش گفت:

آری!!!!

 

                                                                                        




کلمات کلیدی :

نوشته شده در 88/6/6:: 12:30 عصر

 

 کاش زندگی شعر بود تا برایش یک دنیا شعر می سرودم تا با آهنگش در خلوت

 بی کسی هایش هیچوقت تنها نماند کاش زندگی قصه بود تا برایش یک دریا

قصه می گفتم تا همسفر با ماهیهای آزاد همیشه اقیانوس خوشبختی را پیدا کند


 


 از عشق پرسیدم نام دیگر تو چیست؟ زبان سرخش را در آورد

و گفت: "سر سبزی که بر باد می رود"!!!

 

 

  دیر گاهیست که تنها شده ام قصه غربت صحرا شده ام وسعت درد فقط سهم

من است بازهم قسمت غم ها شده ام دگر آیینه ز من بی خبر است که اسیر

 شب یلدا شده ام من که بی تاب شقایق بودم همدم سردی یخ ها شده ام

 کاش چشمان مرا خاک کنید تا نبینم که چه تنها شده ام....

 


 

 محبت ره به دل دادن صفای سینه میخواهد به یاد یکدگر بودن دلی بی کینه

میخواهد اگر دورم ز دیدارت دلیل بی وفایی نیست وفا ان است که نامت را همیشه بر زبان دارم


 


 دلم تنگ است دلم تنگ است دلم اندازه حجم قفس تنگ است سکوت از کوچه لبریز است

 صدایم خیس و بارانی است نمی دانم چرا در قلب من پاییز طولانی است

  سر گشته ام از این همه راهی که ندارم گاهی که تو را دارم و گاهی که ندارم

 من مانده ام و لایق تیغی که نبودم من مانده ام و فرصت آهی که ندارم


 


 کنار آشیان تو آشیانه می کنم فضایه آشیانه را پر از ترانه می کنم کسی سوال می کند

 بخاطر چه زنده ای؟ و من برای زندگی تو را بهانه می کنم

 


 

  ویلیام شکسپیر میگه : زمانی که فکر می کنی تو 7 تا آسمون 1 ستاره هم نداری

یکی یه گوشه دنیا هست که واسه دیدنت لحظه شماری می کنه...


 

  




کلمات کلیدی :

نوشته شده در 88/6/6:: 12:13 عصر

 

شخصی مشغول تخریب دیوار قدیمی خانه اش بود تا آنرا نوسازی کند. توضیح اینکه منازل ژاپنی بنابر شرایط محیطی دارای فضایی خالی بین دیوارهای چوبی هستند.

این شخص در حین خراب کردن دیوار در بین آن مارمولکی را دید که میخی از بیرون به پایش فرو رفته بود.

دلش سوخت و یک لحظه کنجکاو شد. وقتی میخ را بررسی کرد خیلی تعجب کرد ! این میخ چهار سال پیش، هنگام ساختن خانه کوبیده شده بود !

اما براستی چه اتفاقی افتاده بود ؟ که در یک قسمت تاریک آنهم بدون کوچکترین حرکت، یک مارمولک توانسته بمدت چهار سال در چنین موقعیتی زنده مانده !

چنین چیزی امکان ندارد و غیر قابل تصور است. متحیر از این مساله کارش را تعطیل و مارمولک را مشاهده کرد.

در این مدت چکار می کرده ؟ چگونه و چی می خورده ؟

همانطور که به مارمولک نگاه می کرد یکدفعه مارمولکی دیگر، با غذایی در دهانش ظاهر شد !

مرد شدیدا منقلب شد ! چهار سال مراقبت. و این است عشق ! یک موجود کوچک با عشقی بزرگ !




کلمات کلیدی :

نوشته شده در 88/6/3:: 10:49 صبح



..HuG Me..


کلمات کلیدی :

نوشته شده در 88/6/3:: 10:12 صبح

 

به نام آنکه آفرید مرا تا دوست بدارم تو را بی آن که بدانم جرا؟؟؟؟؟؟

 نمی دانم چرا؟!

   شاید به رسم پروانگیمان باز برای شادی و خوشبختی باغ قشنگ آرزوهایت دعا خواهم کرد.


 

 اگر می شد به لطافت گل سرخی ژاله وار باشم دیوانه وار عاشقت بودم چون خواستنی تر از آنی که تنها بمانی.




کلمات کلیدی :

نوشته شده در 88/6/2:: 12:0 عصر

 

پسر به دختر گفت اگه یه روزی به قلب احتیاج داشته باشی اولین نفری هستم

که میام تا قلبمو با تمام وجودم تقدیمت کنم.دختر لبخندی زد و گفت ممنونم

تا اینکه یک روز اون اتفاق افتاد..حال دختر خوب نبود..نیاز فوری به قلب داشت..از

پسر خبری نبود..دختر با خودش میگفت :میدونی که من هیچوقت نمیذاشتم تو

قلبتو به من بدی و به خاطر من خودتو فدا کنی..ولی این بود اون حرفات..حتی

برای دیدنم هم نیومدی...شاید من دیگه هیچوقت زنده نباشم.. آرام گریست و

 دیگر چیزی نفهمید...

چشمانش را باز کرد..دکتر بالای سرش بود.به دکتر گفت چه اتفاقی افتاده؟دکتر

گفت نگران نباشید پیوند قلبتون با موفقیت انجام شده.شما باید استراحت

کنید..درضمن این نامه برای شماست

دختر نامه رو برداشت.اثری از اسم روی پاکت دیده نمیشد. بازش کرد و درون آن

چنین نوشته شده بود

 سلام عزیزم.الان که این نامه رو میخونی من در قلب تو زنده ام.از دستم ناراحت

نباش که بهت سر نزدم چون میدونستم اگه بیام هرگز نمیذاری که قلبمو بهت

بدم..پس نیومدم تا بتونم این کارو انجام بدم..امیدوارم عملت موفقیت آمیز باشه.

(عاشقتم تا بینهایت)

دختر نمیتوانست باور کند..اون این کارو کرده بود..اون قلبشو به دختر داده بود

آرام اسم پسر را صدا کرد و قطره های اشک روی صورتش جاری شد..و به

خودش گفت چرا هیچوقت حرفاشو باور نکردم..

   




کلمات کلیدی :

<   <<   6   7      >